۱۳۸۸ مرداد ۹, جمعه

22سال پيش

22سال پيش اخرين روزهاي بهار،پسرك شيطاني درحياط خانه اي

دريكي ازمحله هاي قديمي تهران فرزنداوسط خانواده اي متوسط

نه انچنان مرفه وبي درد نه آنچنان فقيروبي چيزولي اهل سياست

نميدانم چراهميشه سياسي ترين طبقه قشرمتوسط جامعه است

شايد به خاطراين است كه پولدارها با پولشان عشق وحال ميكنندو

فقرادرفكرپولدارشدن وسياست راميگذارند براي خرده بورژوا بيچاره

واين روزهاي پرالتهاب،پدران دورازفرزند، دربندِ زندان وبازداشتگاه

شكنجه گاه وهرچه كه مينامندسخت تداعي گر خاطرات شيرين ِ

اما تلخ شده آنروزهاست

من خاطره هاي كودكانه باپدركم داشته ام اما پدرحتي اگرخاطره هايش

با توكم باشد باز هميشه تكيه گاه توست

آنروزها را خوب به ياد مي اورم كلاس اول دبستان را تمام كرده بودم

پدرم بعضي شبها دير به خانه ميامد وگاهي نيامد نش نيزدورازذهن نبود

واوآنشب نيامد.

امااينكه صبح باصداي ضربات مشت بدرچوبي سبزرنگ حياط خانه

وبدنبال آن ورود چند ماموراطلاعاتي مسلح ازخواب بيدار شوي

كمي تا قسمتي غيرعادي.

اماحال ميتوانم هرلحظه بيدار شدني اين چنين را دريابم

خاطرات خوش من با پدرم به همان روزهاي كودكي خلاصه ميشود

كه دردوران نوجواني وجواني روابطي چندان صميمي بين ما

حاكم نبوده واختلافات فراوان درتفكرات وطرز زندگي من واو

{امااينروزهادرمورداصلاح ناپذيري نظام حاكم هرروزعقايدم به پدرنزديكتر}

دوران كودكي من وهم سن وسالانم فصلي مشترك ازخاطرات را داراست

جنگ، اژير قرمز،ترس شبهاي موشكباران،تعطيلي مدارس وترك خانه

وكاشانه،بازي دركوچه وخيابان، كارتونهاي ژاپني حنا،هاچ، پسرشجاع و...

كه چندان شادوكودكانه نبود اما با تمام اين احوال من جامعه آنروزمان را

خوشحالتر وشادترازامروز ميبينم

وبهترين خاطرات من وپدرم نه پارك و بستني وسينما و...

بلكه شيرينترينش هر صبح جمعه بود كه بااشياق تمام از

لذت خواب مي گذشتم تا دراغوش باباي تپلم به صداي شيرين

ودلنشين خانم قصه گوي راديوامريكا(من ازبچگي خود فروخته بودم)

كه افسانه هاي قديمي ايران را چه شيوا و قند گونه براي بچه هاي

ايران نقل ميكرد گوش كنم

اين به ياد مانده ترين خاطره كودكي من است

وتلخترين خاطرات، ورود ماموران امنيتي به خانه،گريه خواهر

كوچكم دركناربسترمادرومخفي شدن من وبرادر بزرگم با صورتي ترسيده

پشت چادرمادري شجاع ومتدين(رگه هاي مذهبي من وامي ازاوست)

وخانه اي كه هيچ گوشه آن ازچشمان كاوشگرماموران وظيفه شناس امنيتي

پنهان نماند نه مبلي نه متكايي نه اشكافي ونه بستري ولي آنهارفتاري

خشن داشتند اما شرمي هم داشتند كه براي بازرسي اتاق خصوصي

مادرم ازاو اجازه بگيرند ونميدانم آيا امروزهم اين حرمتها باقيست؟؟؟؟

و پدرم مرا باصداي شيرين قصه گو وقصه هايش ماه ها تنها گذاشت

ولي ديگر من شوقي براي بيداري صبح جمعه نداشتم.

وآنگاه روزي كه پدر به خانه بازگشت و من نشناختمش

چرا كه پدر به مردي نحيف،لرزان،تكيده وژوليده اي پريشان بيشتر

شباهت داشت تا پدر تپل وشيرين من وروزها زمان ميبرد

تا پدرم همان پدر تپل شيرين روزهاي قبل شود تپل شد اما ديگر

هيچوقت به شيريني روزهاي قبل زندان نه، خاطرات تلخ

آن روزها فراوان است اما اينروزها تلخي به حدكفايت است

وچشيدن طعم شيرين اميدرا براي ،شما، زندانيان،خودم وپدرم

( كه اين روزها دربيم وهراس كه آيا پسرك شيطانش نيزطعم تلخ تجربه

22سال قبل اوراخواهد چشيد؟؟) به يادآوري خا طرات تلخ ترجيح ميدهم

به اميد ازادي

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر