۱۳۸۹ مهر ۸, پنجشنبه

احضار سه تفنگدار به دفتر مدرسه4


 مامان بزرگ بهم گفت تو دیگه مثل این بابای جوگیرت نباش بشین درستو بخون آدم شی نه مثل این
بابا رامین که همش دنبال آزادیه نه درسِ دُرس راسی خوند نه دیگه الان میره دنبال کسب و کار
 کار کاسبی رو ول کرده برا من  مصلح اجتماع شده. برا مامانی  یعنی همون مامان بزرگ از همه چی
 گفتم فقط جریان قورباغه رو درز گرفتم شب که بابا رامین  و عمه اومدن خونه برا اونام تعریف کردم
 بابا رامینم منو برداشت برد بیرون مثلا خستگیم در بره اما بجا رفع خستگی همش  حرف زد
 چقد حرف میزنه به جا اینکه بره برام یه بستنی دو طبقه بخره همش میگه موظب باش انقده وراجی نکن
 انقد سوتی نده سره کلاس حواست  وجمع کن(  فک می کنه من بچه ام)
 اون ناظم تون که داشت سر صف  حرف می زد حواست بهش
باشه   دورو بر این محمود و اسفندیارم نپلک( خبر نداره منو برزو وعلی نقشه ها داریم براشون )
 صبح سر صف بعد از نظام جمع و قرآن خوند نه همون پسره که بازم سوره ی والعصرو غلت غولوت  خوند
   باز  آقا ناضم  شروع کرد به ور زدن در مورد همت مضاعف و اینا ور ورش که تموم شد اومدیم بریم سره کلاس
 که یه دفه دیدیم پشت بلندگو می گه رام کوچولو، برزو و علی بیان دفتر مدرسه نمی خواد برن سره کلاس
 مام سه تایی باهم رفتیم پشت دره دفتر تا آغا ناضم بیاد  وقتی اومد با تو پ وتشر گفت برین تو ببینم
 تا رفتیم تو دیدیم اسفندیار و محمود بچه ننه های کلاس  تو دفتر نشستن تا دیدیمشون برزو خندید
 علی همچی نیگاشون کرد  که محمود خودشو جمع و جور کرد ( بچه دماغو ها خجالت نمی کشن
 چیه؟؟! گیرو گرفت داری، بعد مدرسه واسا دم در، باهم گفتمان کنیم خوب،چرا چقلی می کنین آخه
 گفتمان همونییکه  هی بابا رامین میگه اما آخرش با اون دوستای بی مخش  دعواش میشه بعد شم
 کتک خورده بر می گرده خونه انقدم روش زیاده هرچی کتک می خوره بازم میره گفتمان)
 آّقا ناضم: شما سه تا دیروز چی کار می کردین مام سه تایی باهم گفتیم آقا اجازه  سر کلاس بودیم
  داشتیم سوات دار میشدیم زنگ تفریحم با بچه ها تو حیاط داشتیم قلعه بازی می کردیم
 بعدم سه تایی باهم خوراکیمونو تخس کردیم گوشه حیاط  نشستیم خوراکی خوردیم
 آخ چقد پاستیلای برزو خوشمزه بود  
 که آقا ناضم  یه دفعه مثه بلندگو وقتی سوت می  کشه  ولومش رفت بالا دادزد
  اغتشاشگرای دروغگو خجالت نمی کشید  تو این سن و سال مفسده می کنین
( منکه نفهمیدم چی گفت اما مثه اینکه علی فهمید آخه علی
 خیلی  حالیشه )علی گفت آقا  آجازه ما کی   دروغ گفتیم  از بچه ها بپرسین  شما اصلا
 نمی گید ما چیکار کردیم فقط یه سره عین بلند گوی سبزی فروشی هوار هوار می کنین
 اصلا شما که بزرگین و با سواد مگه نمی دونین تهمت زدن و دروغ گفتن چقده بده
  که آقا ناضم یه دفعه یه حرف بدی به علی زد که علی گوشاش سرخ شد بعد گفت
بچه تو می خوای  به من یاد بدی چی خوبه چی بده  که  یه دفه علی گفت آقا بابا بزرگمون می گه حرف راستو باید از بچه شنید  
 آقا ناضم که ازدست علی کلافه شده بود  گفت لازم نکرده برام از بابا بزرگت بگی خودم میشناسمش تو هم نوه ی همونی بعد
  بهش گفت برو اون گوشه، رو به دیوار  یه لنگه پا واستا کیفتم بگیر بالا علی ام رفت  یه لنگ پا واستاد کیفشو
 گرفت  بالا سر ش  و تکیه اشو داد به میز کناریش آقا ناضم خنگم ندید  بعدم شروع کرد به آواز خوندن
 آهویی دارم خوشگله خیلی دوسش میدارم ...
 بعد آقا ناضم با اون قیافه شبیه شتر مرغش به منو برزو نیگا کرد گفت راستشو بگین شما دیروز چی کار می کردین
 که این دفعه برزو گفت آقا اجازه شما که حرف مارو باور نمی کنین  ماهرچی میگیم شما فکر می کنین
 همه  آدما مثه رییس جمهورا دروغگو ان ما دیروز اومدیم سره کلاس با یاسمن جون آشنا شدیم
 با بچه های کلاس دوست شدیم بعدم بعد فهمیدیم که  اسفندیار یه جور فیله بعد همه با هم خندیدیم بعدشم
  رفتیم تو حیاط بازی کردیم آقا ناضم که حسابی از دست
 ما کفری شده بود و از بس با خودکارش  کوبیده رو میز یه سوراخ قده  سوراخ دماغ محمود
 رو میز درست کرده بود یه نیگا به محمود و اسی کرد پر سید گفت شما مطمنید اینا بودن
 که یه دفه محمود گفت بگم بگم  آره آقا اینا اصلا از قیافه هاشون  معلومه،از اون کوله پشتیای
 سبزشونو  با لباسای  خارجکیشون معلومه  اغتشاشگره خس و خاشاکن که یه دفه برزو گفت خس و خاشاک
خودتی پسره ی آب دماغویه  چاخان، یه دفه آقا ناضم دستشو بلند کرد بزنه تو گوشِ برزو
 که در واشد و  آقای مدیر اومد تو و گفت آقای بازجو نسب چیکار می کنی آدم عاقل و بالغ  که دست رو
 بچه بلند نمی کنه،آقا ناضم گفت آقای مدیر شما نمی دونید این بی لیا قتا  روز اول مدرسه
 مدرسه رو گذاشتن رو سرشون، آقا مدیر :مگه چیکار کردن ، گفت این سه تا بی لیاقت
(بی لیاقت خودتی و اون دوتا آدم فروشو همه ی کس و کارت مرتیکه ساندیس خور)
 دیروز دوتا غورباقه رو  کردن تو لجن  انداختن تو کیف اون دوتا طفل معصوم
  بعد محمود و اسی رو نشون داد این دوتا م وقتی در کیفشون و باز کردن از ترس
 شلوارشون و خیس کردن محمود که یه  تب خال زده قده یه نعلبکی اسفندیارم
 الان لکنت گرفته نمی تونه حرف بزنه امروز قرار بود سره صف از  رسالت پیامبران
 سخنرانی کنه  اما از ترس همش سک سکه میزنه ، آقا مدیر زیر لبی   خندید و
که یه دفه چشمش افتاد به علی که گوشه ی دفتر یه لنگه پا به میز تکیه داده بود گفت اون طفل معصومو
 چرا اونجا اینجوری  یه پا رو هوا نگه داشتی  ، مگه اینجا اداره ی تامیناتِ آقا اینجا
 مدرسه است محل کسب علم و دانش نه  مکان بازجویی از بچه های معصوم، بعدش با مهربونی
 از ما پرسید آقای ناضم راست میگه شما همچین کاری کردین ، ما سه تا که از مهربونیه آقا مدیر
 ترسمون یه ذره یه ذره ریخته بود گفتیم نه آقای  مدیر ما دیروز داشتیم تو حیاط قلعه بازی میکردیم
علی گفت آقا اجازه یادتون می یاد من موقع دوییدن خوردم به شما ترسیدم  ازتون معذرت خواستم که شما دستم
 و گرفتین بلندم کردین گفتین پسرم مواظب باش  آقا مدیر گفت آره یادم اومد تو همون وروجک دیروزی
 هستی اقای بازجو نسب من دیروز تمام زنگ تفریح تو حیاط شاهد بازی این بچه ها بودم اینا کاری نکردن
 که یه دفعه اسی اومد حرف بزنه سکسکه اش گرفت آقا مدیر گفت برو پسرم برو یه لیوان آب بخور محمودم
 گفت  بگم بگم که آقا مدیر گفت نه عزیزه دلم برو به دوستت کمک کن بعد به همه ی ما گفت بچه ها باهم مهربون باشید
  زود باشید برید سره کلاس بعد  همه باهم رفتیم سره  کلاس، تو راهه کلاس علی به اون دوتا گفت اگه مردین
 بعد مدرسه واسین جلو در که باز اسی سکسکه اش گرفت محمودم گفت آخ تب خالم
 بقیه اشم بعدا می گم فعلا برم بستنی دو طبقه امو بخورم
  .............
رام کوچولو

۱۳۸۹ مهر ۶, سه‌شنبه

خطرات رام کو چولو 3


 باشه، ولی نمی تونسته چون مامانش معلم مدرسه ی پسرونه بوده واینکه مامانش چقدر پسرای
 کلاسش و دوس داشته و همیشه از کلاسش برا یاسمن جون تعریف می کرده و اینکه همین
حرفای مامانش باعث شد که اونم بعدا معلم مدرسه  بشه بعد قرار شد ما بچه ها یکی یکی
 خودمونو معرفی کنیم ؛ من ،برزو ، علی ، کوهیار، حسین ، عماد ، میلاد، مانی، آرش، علیرضا
 محسن ، مهدی، حامد، امین تا نوبت رسید به امیر حسین که اسمشو یه جوری گفت
 همه فکر کردن میگه میر حسین که علی یسه دفه از دهنش پرید یا حسین،امیر حسین
از خودشض گفت از اینکه تازه به محل ما اومده از اینکه باباش پارسال کشته شده
 و الان اون با مادرو مادر بزرگ و پدر بزرگش زندگی میکنه وقتی یکی از بچه ها
 از امیر حسین پرسید باباش برا چی کشته شده امیر حسین یه نیگا به اسفندیار و محمود
 کرد و هیچی نگفت( من بعدا فهمیدم بابای امیر حسین یکی از روزای خرداد پارسال
 از خونه  میره بیرون دیگه بر نمی گرده تا اینکه بابا بزرگ امیر حسین که انگار یه موقع
 سردار بودده پسرشو تو یه سردخونه پیدا میکنه) امیر حسین دیگه حرف نزد و نشست
 ولی منو برزو دیدیم که  سرشو برده زیر میز داره گریه میکنه وقتی به چشمای
 یاسمن جون نیگا کردیم دیدیم اونم  می خواد گریه کنه اما مثل عمه که بعضی وقتا
 اشک تو چشاش جمع میشه اما جلو من به روی خودش نمیاره که من نفهمم داره
گریه میکنه اونم داره همینکارو میکنه اما مگه اینا نمیدونن گریه چقد برا چشم خوبه
من هروقت یه چیزی میره تو چشمم یه دل سیر گریه میکنم
  بچه ها همینطور خودشون و معرفی میکردن تا اینکه نوبته محمود و اسفندیار شد
 اونام باهم بلند شدن خودشون و معرفی کنن انگار کیلیدشون باهم اتصالی داره
 اول محمود خودشو معرفی کرد بسم الله رحمان الرحیم  با درود بر رهبر معظم انقلاب
 اللهم کل ولیک .......محمود توهم نژاد هستم یک پاسدار ولایت،و قهرمان  ترکوندن
 پاکت ساندیس نو باوه گان ایران ، یاسمن جون  یه دونه از اون خنده ها که  من وقتی
 برا عمه خالی می بندم عمه بهم میزنه بهش زد و گفت آفرین محمود جان تو آینده ی
 درخشانی داری( منو برزو هم پیش خودمون گفتیم یک  قهرمانیی نشونت بدیم که
که خودت حال کنی) بعد نوبت اسفندیار شد ، بسم الله ارحمان الرحیم
 رب شرحی صدری........... اسفندیار حجیم لسانی هستم یک فیلسوف   هزاره ی سوم
 ( من که هرچی فک کردم معنی فیل سوف هزاره ی سوم و نفهمیدم مگه فیل همون   جونور
 گنده لهه نی که دوتا دندون دراز داره پس این فیل سوف چی چیه؟؟) همین وقتا بود که زنگ تفریح و
 زدن بچه ها همه سرجاهاشون نشسته بودن داشتن به لبخند روی لب یاسمن جون نیگا میکردن
 که اون یه دفعه مثل بمب از خنده ترکید بعدشم کل کلاس ترکید بعد یاسمن جون که دلش و
 گرفته بود   گفت بچه زنگ تفریحه برید تو حیاط بازی کنید همه حمله کردن به سمت در
 من و برزو  وعلی  یواشکی از پنچره پریدیم تو حیاط پشتی که توش یه حوض گنده داره
  دوتا قورباغه ی تپل بگیریم
 فعلا بسه  دیگه حوصله ام سر رفت برم یه ذره بابا رامینمو اذیت کنم
 بقیه اشو بعدا می گم

اولین روز رام کوچولو در مدرسه


 برم مدرسه انقده خر کیف بودم که خوابم نمی برد اما نفهمیدم کی دراز شدم تا صبح این بابا رامین
 بی محل منو از خواب بیدار کرد گفتم بذار بخوابم خوابم میاد  گفت پاشو تنبل مدرسه ات دیر میشه
تازه دوزاریم افتاد مدرسه خیلیم چیزه خوبی نی مثلاهمین صبح زود بیدار شدنش  با کلی دردسر بیدارشدم
صورت نشسته نشستم پای صبحونه همه بیدار یبودن منتظر من بابا رامین ( از این به بعد همون رامین صداش میکنم)
 مامان بزرگ؛عمه همه یجور نیگام می کردن انگار شاخ دارم   بعد این که یه  شیکم سیر صبحونه
خوردم قرارشد با رامین بریم مدرسه عمه به بابا رامین گفت خب این بچه رو اسمشو مینوشتی
غیر انتفاعی ؛رامین گفت مگه منو تو غیر انتفاعی رفتیم مگه بابا آب داد یک به علاوه یک
میشه دو مدرسه غیر انتفاعی میخواد بذار بره همین مدرسه معمولی بفهمه بچه های مردم چه جوری
زندگی می کنن این عمه جون ما با این بابا رامین ما عین کارد و پنیر ن اما هوای همو بد دارن
هروقت اومدم چقلی  رامین و پیش عمه کنم  از همون نیگاها بهم کرد که من تا سه روز می ترسم
 رامین کوله پشتی رو برداشت یه دفه گفت چی ایتو ریختی انقد سنگینه؟ پاره آجره؟؟!!
 این بابا رامین مام مخش سه کار می کنه ها آخه مگه کسی تو کوله پشتی سنگ میریزه
 که یه دفعه یادم اومد آره تو اون فیلمه دیدم اون بچه فلسطینیا تو کوله پشتیاشون سنگ میریزن
 بعد پرت می کنن طرف اون سرباز اسراییلیا همونا که خیلی شبیه این آدم آهنیان که تو خیابون
 بعضی وقتا بابا رامین نشونم میده  بعدشم زیرلبی یه چیزی میگه فک کنم فحشه بده آخه تهش کش داره
 خلاصه در کیف و باز کرد گفت چرا هرچی خریدی  چپوندی این تو بعد کوله رو خالی کرد
 از هر کدوم یه دونه گذاشت توش هرچی بهش گفتم نکن گوش نکرد بعدم یه ژست آبدوغ خیاری
گرفت، گفت این مداد سبزاتو به غریبه نشون ندی 6 ماه حبس داره این ماجیک و این مدادم بده برزو
 یادت نره بعدم من ورداشت برد دم مدرسه یه دوهزار تومنی نو هم بهم داد گفت این پول تو جیبی امروزت
  اَه چقذه خسیسه همش دو تومن اینکه پوله یه دونه ردبوله ؛یه دونه شکلاتم دادبهم گفت اینو خاله داده
برات کدوم خاله؟؟ نمی دونم؟؟!! فک کنم همونی که شبا وقتی من خوابم باهاش حرف میزنه اما
 دست خاله درد نکنه خیلی شکلاتش خوشمزه بود
 بعد به من گفت بدو برو سر صف واسا من همین جا منتظرت میمونم میدونم دروغ میگه الان منو دودره
 می کنه میره، اول یه پسره رفت یه قران غلت غولوتی خوند هی ام صداشو بی خودی می کشید
 منم حوصله ام سر رفته بود داشتم حرف میزدم  یهو دیدم رامین داره از اون سره حیاط نیگام میکنه
ساکت شدم، بعدشم یه  آقاهه ریشوهه فک کنم آقا مدیر بود که نه آقا ناضم بود اومد
 شروع کرد به ور ور کردن که فرزندانم دلبندانم و خلاصه هرچی دانم تو دانم دونش داشت
 گفت ،بعدمهی دم از همت مضاعف کا مضاعف درس خوندن مضاعف زد که من یه دفعه مثله
 بابا رامین گفتم زرشک اومدم یه شیشکی ام ببندم که  علی و برزو جلو دهنم گرفتن نذاشتن کارمو بکنم
 اَه ه ه همه جا سانسوره تو مدرسه ام که نمی ذارن آدم حرفشو بزنه پس این آزادی  کجاست
تو خونه که بابا رامینه دیکتاتور هست اینجام که اینجوری حرف بزنی میبرن دفتر
  یه لنگه پا  ازت بازجویی می کنن اصلا من میخوام برم مهدکودک  پیشه کتی جون و بچه ها
 با هم بازی کنیم منم موی  شیرین و سارا رو بکشم اونا جیغ بکشن اصلا نمخواد سوات دار بشم
 دوروز دیگه می خوام بنویسم زرشک ، گوجه سبز ، قرمه سبزی   میبرن کهریزک به قول
بابا رامین ارشاد میکنن آدمو اصلا ما نخواستیم
 راستی یادم رفت علی رو معرفی کنم علی داداشه   شیرین  و ساراست باهم میرفتیم مهد کودک
 بگذریم ؛ قرارشد بهمون بگن  کی بره تو کدوم کلاس5 تا خانم معلم بودن صورت دوتاشون
که خیلی مهربون بودیکیشون که من فقط یه چششو دیدم یکیشونم که پیرتر ازهمه بود انگاری
 خیلی بد اخلاق بود اما بعدا فهمیدم خیلی خوب و خوش اخلاق بود بابا رامین خیلی ازش
 خوب گفت شب که رفتم خونه گفت کاش میفتادی تو کلاسش  یه خانم معلمم بود که هم
 مهربون بود هم یه کتونی سبزه یواش پاش بود من و برزو علی خیلی دلمون می خواست
 تو کلاسش باشیم وقتی اسم هر سه تامون تو کلاسش در اومد سه تایی باهم پریدیم رو هوا
 اما چه فایده چون صب بابا رامین اومد مدرسه که منو بذاره تو کلاسه اون خانم پیره
  وقتی با رامین رفتیم مدرسه تازه فهمیدم اون خانمه که خیلیم مهربونه معلم کلاس اول
  رامین بوده تا منو دید دست کشید رو سرم گفت پسرته  رامینم گفت آره گفت از چشاش
 مثل خودت شیطنت می باره بعد به بابا رامین گفت نمی خواد کلاسشو عوض کنی
 یاسمن دختر منه خیالت راحت باشه خیلی بهتر از من از پس این وروجکا بر میآد
من دیگه پیر شدم جون قدیم و ندارم بعد دست کشید رو سر رامین و سرش و ماچ کرد
 بابا رامینم دستشو ماچ کرد منم همیجور هاج واج نیگاشون می کردم خلاصه اینجوری
 من تو کلاس یامن جون موندگار شدم خودش همونروز اول گفت یاسمن جون صداش کنیم
 همه ی بچه های کلاسم دوسش داشتن به جز محود و اسفندیار که ته میشینن کلاس که صبح
 با دوتا ماشین گنده اومدن  مدرسه همشم هی غر میزنن هی میخوان تو کار آقا مدیر دخالت کنن
 روزه اول مدرسه خیلی با حال بود یاسمن جون بهمون گفت از خودمون بگیم که چی دوس داریم چی دوس نداریم
چی بلدیم ، اونم از خودش گفت برامون الان دیگه خوابم میاد  باس برم استرحت کنم صبح خواب نمون بقیه اشو بعدا میگم
..............
 رام کوچولو
 ا
  

۱۳۸۹ مهر ۵, دوشنبه

حسودی رام کوچولو به برزو


دیدم برزوی عمو حسین داره میره کلاس اول عمو حسینم  خاطره هاشو میذاره اینجاامااین بابا رامین
 هر چی من بهش می گم می گه بچه بشین نقاشی تو بکش تورو چه به اینکاراالان حوصله ندارم بعدا
 تا اینکه منم موقع ماچ کردن اون خانم بلونده دستگیرش کردم باموبایل ازش عسک گرفتم
 وقتی بهش نشون دادم اول می خواست محکم بزنه پسه گردنم امانیمی دونم چرا یه دفه مهربون شد
 دست کشید رو سرم گفت  موبایلتو بده من بیا بریم برات آیس پک بخرم  اِهکی فک کرده با یه
آیس پک می تونه خرم کنه خلاسه  باهم رفتیم بام تهران هم آیس پک بخوریم هم از اون بالا
 من تهرونو تماشا کنم، آخه خیلی وقته منو نبرده اونجا همونجا  دوتا آیس پک نسکافه خرید باهم خوردیم
  آیس پک خوردیم قدم زنون برگشتیم که تو ماشین من بقیه عکسای بابا رامین و خانم بلونده رو نشونش دادم
  بابا رامین این دفعه دیگه راس راسکی می خواست بزنه پس گردنم که من زودی گفتم اگه خاطراتم و بذاری تو فیس بوک
 عکسارو به هیشکی نشون نیمیدم، اونم قبول کرد اما از اونجایی که خیلی بده خیلیم انحصار طلبه قرار شد از این به بعد
به من بگه" رام" دیدین چقذه بده همینجوری مفتی نسف اسم منو برداشت برا خودش،
 سه شنبه بالاخره بعده کلی داستان این   بابا رامین راضی  شد منو ببره برام دفترو مداد و پاک کن بخره
 هر چی بهش گفتم منو ببر اون فروشگاه  گندله شهروند گفت   نیمی خواد میریم مغازه دوست من
 رفتیم مغازه دوست بابا رامین،وای چقذه شلوغ بود مغازهه نیمیتونستم نفس بکشم بابا رامینم که  باز یه خانم رو دیده
 داره میره رو مخش یا خانمه رفته رو مخه بابا رامین نیمی دونم اصلا یادش رفته اومدیم برا من دفتر مقش بخریم
 منم از فرصت استفاده کردم شروع کردم به مستند سازی
( اینو از بابا رامین یاد گرفتم خیلی باحاله مستندسازی وقتی با اون رفیق ریشوهاش میره بیرون اینو میگن )
با موبایلم حرفاشونو ظبط کردم خانمه  هی می گفت گرونی ،گرونی ، میگفت
با این اوزاع نیمیدونم باید چه کنیم چه طوری از پس خرج و مخارج بچه ها بر بیایم فکر کنم  خانمه می خواست
 مخ بابا رامینو بزنه تیغش بزنه  اما خبر نداره این بابای من چقذه خسیسه مگه میشه ازش پول گرفت
 همش به من میگه انقده نوشابه نخور  بسه دیگه چقد شکلات میخوری بعضی وقتا همش به من یه دونه
کیت کت می ده بقیه شو قایم میکنه میگه بچه دندونات خراب میشه
   دیدم خانمه داره می گه من سه تا بچه دارم ،( وای بابا رامین تورو خدا بی  خیال شو نیمی خواد مخشو بزنی این
خانمه سه تا بچه داره میان تو خونه همه خوراکیا منو میخورن)من و شوهرم هر دومون کار می کنیم اما
 بازم شرمنده ی این بچه هاییم  گاهی اوقات اصلا به خودم می گم اصلا برا  چی اینارو بدنیا آوردی
  که این جوری شرمنده باشی   بابا رامین پرسید چندسالشون این بچه های گل شما( آخه چیکار داری
 ولش کن بابا اینا میان غارت میکنن پاستیلامو که عمه خریده برام) خانمه گفت  پسر کوچیکم میره سوم دبستان
دخترم اول راهنماییه پسر بزرگمم سال آخر دبیرستانه همین دبیرستان  صدر میره خیلی پسره باهوشیه اما  نمی تونم اونجور که
میخوام براش  امکانات فراهم کنم (این ا مکانات و من نفهمیدم یعنی چی) والله دو ماه نتونستم پول
 اینترنتشو بدم با اینکه جونش به اینترنت بسته است اما پسر نجیبیه هیچی نمی گه ( اَه آه چه تعریفی میکنه از پسرش حالم بهم
خورد عق)اما چه کنم فقط این که نیست بقیه ام هستن الان میره خونهه یکی از رفیقاش کاراشو می کنه ازشما چه پنهون
 کله اش یه ذره بو قورمه سبزی می ده (آخ جون این پسرمم عین منه چون بابا رامین به منم  همیشه میگه
 حرف  زیادی نزن بچه کله ات بو قورمه سبزی میده ها )، آره می گفتم بهتون  سبزه این پسرم پارسال
 چند بار کتک خورده برگشت خونه اصلا حریفش نیستم  میگه  شماها خرابش کردین ما م می خوایم
 امتحان کنیم ببینیم می تونیم درستش کنیم ،( خداییش از پسره این خانمه خوش اومده بود آخه اونم مثل من سبزه
 مخالفه با آدمای ظالم این بابا رامین هروقت میره بیرون با رفیقاش بحث میکنه ژست میگیره
 میگه ظلم بده محدودیت بده سانسور بده اما همش منو  سانسور میکنه به من ضلم میکنه
 نمی ذاره من یه شیشه بزرگ نوشابه تگری بخورم یا تا داره از اون فیلم  باحالا میبینه
 که اون خانمه  لب استخر با اون آقاهه ماچ بازی می کنن منو میفرسته  بخوابم)
 اما دیدم الانه که  همه دفتر خوشگلا تموم شه برا همین شلوار شو کشیدم گفتم بابا رامین الان همه
 دفتر خوشگلارو میبرن  اونم دوستش و صدا کرد بهش گفت  هرچی می خواد بده به این وروجک
 یه موقع فکر نکنین از مهربونیشه ها می خواست منو از سرش واکنه به مخ زنیش برسه
 فک کرده من  اسکلم  من که کارمو کردم  یه آشی  براش بپزم
 رفتم اونور پیبشخون پیشه دوستش اونم هرچی دلم خواست دادبهم ، راستی برزو دلت  آب
 اینجا جنس قاچاقم داشتن  20 تا مداد رنگی سبزم خریدم  با یه ده تا ماجیک سبز بیام سرکلاس
 به توهم می دم  درخت بکشی جنگل بکشی ،همه چی رو که گرفتم دوست بابم همشو گذاش تویه نایلون
 خوش گل گفت برو گفتم چقد میشه گفت مگه پول داری گفتم نه گفت برو من با بابات حساب دارم
 آخ جون ورشکست کردم این بابای اسکروچه خسیسو دیگه خسته شدم رفتم سراغ بابا رامین
دیدم هنو داره مخ می زنه نمی دونم این دفعه چرا طول کشید همیشه سه سوته مخو میزنه ها
  یه باربهش گفتم به منم یاد بده همچی نیگام کرد تا سه روز ازش می ترسیدم. داد زدم بابا بیا بریم
 کوله پشتی بخریم گفت باشه خلاصه با هم رفتیم  مغازه تموم دوستاش اما هیشکودوم کوله پشتی
سبز خوشگل نداشتن منم که گفتم فقط کوله ی سبز می خوام عجیب بود بابا رامین این دفه با من
 هم عقیده بود   رفتیم مغازه یکی از دوستای بابا رامین از همون دوست ریشوهاش  گفت
 خوب کاری نداره همین کوله پشتی رو بردار با مداد رنگی  سبزش کن فک کرد ه من بچه ام
 منم بهش گفتم همه چی اصلش خوبه  همه چی باید ریشه داشته باشه سبزم باید تو وجود کوله پشتی باشه
 بعدم تو که انقده زرنگی چرا نمیری حموم انقده بو ندی اونم گفت وروجک عین همون رامین  حباب سبزی
 حاضر جوابه خلاصه دیدیم اینجاها پیدا نمیشه بابایی منو سوار موتورش کرد برد منوچهری یه  کوله پشتیه
 سبز خوشرنگ برام خرید
 اینم از خاطرات خرید مدرسه
   الان چون یه ذره یه چیزیم درد میکنه نمی دونم چی چیه همون که میگن آدم بدا ندارن اما آدم خوبا دارن
 منم چون نمی خوام آ دم بدی باشم اعتراف می کنم اون عکسایی که گفتم از بابا  گرفتم همشو داده بودم
 ارشیا پسره همسایه مون با فوتو شاپ درست کرده بود یه موقع نگید به بابا رامینما
 .........
 رام کوچولو

۱۳۸۹ مهر ۳, شنبه

مخه کج و معوج


مرکب  و دوات خشک شده

 شب ِ پاییز و سایه های زردو نارنجی

ذهن پر پیچ و خم  حیرت و چرایی

برزخ  ناشناخته ی ذهن

سلولهای نامرتب مغز

لولیدن کرم  خیال در میان ذهن

برای پاسخی برای حس و حال ذهن

شب پاییز و گرمی تنور خیا ل
 در میان سردی حال

 رپ رپه ی  گله ی  گاو ها در مرتع حواس

حواس ، کج و معوج  چون درخت تاک

صدای زوزه  ی باد در علفزار خشک بی آب مخ

 مخچه ای خالی ز حس حال و پره نک و نال

  غر غرو قیل و قال باز شده  ورد زبان ، بنال

 دِِ بنال دیگه چته

 ولی هرچه   می جویی کمتر می یابی

پس طریق   کوچه ی علی چپ

 بهترین مسیر فکر