۱۳۸۹ مهر ۸, پنجشنبه

احضار سه تفنگدار به دفتر مدرسه4


 مامان بزرگ بهم گفت تو دیگه مثل این بابای جوگیرت نباش بشین درستو بخون آدم شی نه مثل این
بابا رامین که همش دنبال آزادیه نه درسِ دُرس راسی خوند نه دیگه الان میره دنبال کسب و کار
 کار کاسبی رو ول کرده برا من  مصلح اجتماع شده. برا مامانی  یعنی همون مامان بزرگ از همه چی
 گفتم فقط جریان قورباغه رو درز گرفتم شب که بابا رامین  و عمه اومدن خونه برا اونام تعریف کردم
 بابا رامینم منو برداشت برد بیرون مثلا خستگیم در بره اما بجا رفع خستگی همش  حرف زد
 چقد حرف میزنه به جا اینکه بره برام یه بستنی دو طبقه بخره همش میگه موظب باش انقده وراجی نکن
 انقد سوتی نده سره کلاس حواست  وجمع کن(  فک می کنه من بچه ام)
 اون ناظم تون که داشت سر صف  حرف می زد حواست بهش
باشه   دورو بر این محمود و اسفندیارم نپلک( خبر نداره منو برزو وعلی نقشه ها داریم براشون )
 صبح سر صف بعد از نظام جمع و قرآن خوند نه همون پسره که بازم سوره ی والعصرو غلت غولوت  خوند
   باز  آقا ناضم  شروع کرد به ور زدن در مورد همت مضاعف و اینا ور ورش که تموم شد اومدیم بریم سره کلاس
 که یه دفه دیدیم پشت بلندگو می گه رام کوچولو، برزو و علی بیان دفتر مدرسه نمی خواد برن سره کلاس
 مام سه تایی باهم رفتیم پشت دره دفتر تا آغا ناضم بیاد  وقتی اومد با تو پ وتشر گفت برین تو ببینم
 تا رفتیم تو دیدیم اسفندیار و محمود بچه ننه های کلاس  تو دفتر نشستن تا دیدیمشون برزو خندید
 علی همچی نیگاشون کرد  که محمود خودشو جمع و جور کرد ( بچه دماغو ها خجالت نمی کشن
 چیه؟؟! گیرو گرفت داری، بعد مدرسه واسا دم در، باهم گفتمان کنیم خوب،چرا چقلی می کنین آخه
 گفتمان همونییکه  هی بابا رامین میگه اما آخرش با اون دوستای بی مخش  دعواش میشه بعد شم
 کتک خورده بر می گرده خونه انقدم روش زیاده هرچی کتک می خوره بازم میره گفتمان)
 آّقا ناضم: شما سه تا دیروز چی کار می کردین مام سه تایی باهم گفتیم آقا اجازه  سر کلاس بودیم
  داشتیم سوات دار میشدیم زنگ تفریحم با بچه ها تو حیاط داشتیم قلعه بازی می کردیم
 بعدم سه تایی باهم خوراکیمونو تخس کردیم گوشه حیاط  نشستیم خوراکی خوردیم
 آخ چقد پاستیلای برزو خوشمزه بود  
 که آقا ناضم  یه دفعه مثه بلندگو وقتی سوت می  کشه  ولومش رفت بالا دادزد
  اغتشاشگرای دروغگو خجالت نمی کشید  تو این سن و سال مفسده می کنین
( منکه نفهمیدم چی گفت اما مثه اینکه علی فهمید آخه علی
 خیلی  حالیشه )علی گفت آقا  آجازه ما کی   دروغ گفتیم  از بچه ها بپرسین  شما اصلا
 نمی گید ما چیکار کردیم فقط یه سره عین بلند گوی سبزی فروشی هوار هوار می کنین
 اصلا شما که بزرگین و با سواد مگه نمی دونین تهمت زدن و دروغ گفتن چقده بده
  که آقا ناضم یه دفعه یه حرف بدی به علی زد که علی گوشاش سرخ شد بعد گفت
بچه تو می خوای  به من یاد بدی چی خوبه چی بده  که  یه دفه علی گفت آقا بابا بزرگمون می گه حرف راستو باید از بچه شنید  
 آقا ناضم که ازدست علی کلافه شده بود  گفت لازم نکرده برام از بابا بزرگت بگی خودم میشناسمش تو هم نوه ی همونی بعد
  بهش گفت برو اون گوشه، رو به دیوار  یه لنگه پا واستا کیفتم بگیر بالا علی ام رفت  یه لنگ پا واستاد کیفشو
 گرفت  بالا سر ش  و تکیه اشو داد به میز کناریش آقا ناضم خنگم ندید  بعدم شروع کرد به آواز خوندن
 آهویی دارم خوشگله خیلی دوسش میدارم ...
 بعد آقا ناضم با اون قیافه شبیه شتر مرغش به منو برزو نیگا کرد گفت راستشو بگین شما دیروز چی کار می کردین
 که این دفعه برزو گفت آقا اجازه شما که حرف مارو باور نمی کنین  ماهرچی میگیم شما فکر می کنین
 همه  آدما مثه رییس جمهورا دروغگو ان ما دیروز اومدیم سره کلاس با یاسمن جون آشنا شدیم
 با بچه های کلاس دوست شدیم بعدم بعد فهمیدیم که  اسفندیار یه جور فیله بعد همه با هم خندیدیم بعدشم
  رفتیم تو حیاط بازی کردیم آقا ناضم که حسابی از دست
 ما کفری شده بود و از بس با خودکارش  کوبیده رو میز یه سوراخ قده  سوراخ دماغ محمود
 رو میز درست کرده بود یه نیگا به محمود و اسی کرد پر سید گفت شما مطمنید اینا بودن
 که یه دفه محمود گفت بگم بگم  آره آقا اینا اصلا از قیافه هاشون  معلومه،از اون کوله پشتیای
 سبزشونو  با لباسای  خارجکیشون معلومه  اغتشاشگره خس و خاشاکن که یه دفه برزو گفت خس و خاشاک
خودتی پسره ی آب دماغویه  چاخان، یه دفه آقا ناضم دستشو بلند کرد بزنه تو گوشِ برزو
 که در واشد و  آقای مدیر اومد تو و گفت آقای بازجو نسب چیکار می کنی آدم عاقل و بالغ  که دست رو
 بچه بلند نمی کنه،آقا ناضم گفت آقای مدیر شما نمی دونید این بی لیا قتا  روز اول مدرسه
 مدرسه رو گذاشتن رو سرشون، آقا مدیر :مگه چیکار کردن ، گفت این سه تا بی لیاقت
(بی لیاقت خودتی و اون دوتا آدم فروشو همه ی کس و کارت مرتیکه ساندیس خور)
 دیروز دوتا غورباقه رو  کردن تو لجن  انداختن تو کیف اون دوتا طفل معصوم
  بعد محمود و اسی رو نشون داد این دوتا م وقتی در کیفشون و باز کردن از ترس
 شلوارشون و خیس کردن محمود که یه  تب خال زده قده یه نعلبکی اسفندیارم
 الان لکنت گرفته نمی تونه حرف بزنه امروز قرار بود سره صف از  رسالت پیامبران
 سخنرانی کنه  اما از ترس همش سک سکه میزنه ، آقا مدیر زیر لبی   خندید و
که یه دفه چشمش افتاد به علی که گوشه ی دفتر یه لنگه پا به میز تکیه داده بود گفت اون طفل معصومو
 چرا اونجا اینجوری  یه پا رو هوا نگه داشتی  ، مگه اینجا اداره ی تامیناتِ آقا اینجا
 مدرسه است محل کسب علم و دانش نه  مکان بازجویی از بچه های معصوم، بعدش با مهربونی
 از ما پرسید آقای ناضم راست میگه شما همچین کاری کردین ، ما سه تا که از مهربونیه آقا مدیر
 ترسمون یه ذره یه ذره ریخته بود گفتیم نه آقای  مدیر ما دیروز داشتیم تو حیاط قلعه بازی میکردیم
علی گفت آقا اجازه یادتون می یاد من موقع دوییدن خوردم به شما ترسیدم  ازتون معذرت خواستم که شما دستم
 و گرفتین بلندم کردین گفتین پسرم مواظب باش  آقا مدیر گفت آره یادم اومد تو همون وروجک دیروزی
 هستی اقای بازجو نسب من دیروز تمام زنگ تفریح تو حیاط شاهد بازی این بچه ها بودم اینا کاری نکردن
 که یه دفعه اسی اومد حرف بزنه سکسکه اش گرفت آقا مدیر گفت برو پسرم برو یه لیوان آب بخور محمودم
 گفت  بگم بگم که آقا مدیر گفت نه عزیزه دلم برو به دوستت کمک کن بعد به همه ی ما گفت بچه ها باهم مهربون باشید
  زود باشید برید سره کلاس بعد  همه باهم رفتیم سره  کلاس، تو راهه کلاس علی به اون دوتا گفت اگه مردین
 بعد مدرسه واسین جلو در که باز اسی سکسکه اش گرفت محمودم گفت آخ تب خالم
 بقیه اشم بعدا می گم فعلا برم بستنی دو طبقه امو بخورم
  .............
رام کوچولو

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر