۱۳۸۹ فروردین ۴, چهارشنبه

گل رهایی

گل رهایی تو گلدون تنگ

درخت پرشاخ فریب و نیرنگ


گل رهایی پژمرده بی آب


درخت خدعه پر پیچ و پر تاب

درخت شادی گل بهاری

شکوفه کن باز یه دنیا شادی


غمه برامون عادت هر روز


خشم قلبمون آتیشه جون سوز

دلامون مرده گرد مرگه روش


وجودمونم سیب زمینی توش



آی بیخیاله نوروز، نو شد


دوسیرجیگرک خوشه ی تو شد ؟؟؟



آهای خداجون خدای یه رنگ
چرا کر...دی بازتحمله ننگ



هموطنه من عیدت مبارک


به قول یارو دمت سه چارک




هموطن من کت مخملی تن


هم نژاد من هم میهن من




جفتک انداختیم چار گوش و ساختیم


ظالم هنوزم رو پشتمونه





تا وفتی این تو، مخمو می گم


جا مغز و فکرو این حرفا، گچه



توی ده شلمرود حسنی دیگه تنها نبود

حسنی دیگه امام جمعه بود



جوک میگه اون کرور کرور


ور میزنه از خونه تا طور



آدم آهنی پره تویه شهر


حاجی فیروز م می لوله تو شهر




اینم ایرانشهر، شهر خوب ما


پره دَد و دام گرگ و سگ هار

۱۳۸۸ اسفند ۲۹, شنبه

برای دختری که نمیشناسمش شیوا نظرآهاری










جرقه نوشتن برای دختری که نمی شناسمش و تقریباٌ همسن و سال خواهر کوچکترم است بعد از

دیدن مستند پنج دقیقه ایی از او در ذهنم زده شد دختری که درپنجمین بهاران پس از زاده شدن من در بهار پا به دنیای

خاکی گذاشته است دختر زیبای معصومی که در عنفوان جوانی خویش را وقف انسانها کرده و بیش از یک سوم از

سال 88را در زندان و سلول انفرادی گذرانده دختری که اورا بسیار مردانه تر از خویش می بینم و استوار تر از هرمردی

که این روزها گوشه ی عزلت گزیده و او مانند ماده شیر ی غران فریاد می کند آزادی را و مردانی که مانند نره شغالان به

سوراخ هاشان خزیده اند . انسانی که استوار ایستاد انسانی که اشکهای کودکان را بر نتابید خمودگی زنان را دید اما چشم برآن

نبست بیگناهی زندانیان را فهمید اما بی تفاوت نماند و اینک به جرم آزادی در بند است به حکم ابلیس ، ابلیسی که کارش

به بند کشیدن فرشتگان است .خواهرم از اینکه تورا خوب نمی شناسم و دیر شناختمت شرمسارم از اینکه برای نوشتن

همین چند سطرمجبور به کاوش در دنیای مجازی بدنبال اطلاعاتی هرچند اندک از تو و خواندن نوشته های پر از احساسات

نابت شدم که صد البته خوشحالم از دوباره خواندشان و با نگاهی دیگر خواندنشان

ازتو وتمام همراهانت که در این سالها تنها بودید شرمنده ام ،مرا به خاطر بی تفاوتیهای

همه ی این سالها ببخش .از اینکه بزرگی به وسعت فریادتان را، مردانگی به وسعت آزادی تان را، تنها گذاشتیم

خجلم و تویی که مانند بسیاری از هموطنانم نوروزی به درازای تاریخ رادکنار سفره هفت سین میله های زندان

سر خواهی کرد با چشمانی پر از امید که امید را دیدم در چشمانت و همه ی بهانه ی این کلمات امید درون چشمانت بود

استوار بمان که استواری شما بلند مرتبه گان آزادی، استواری ماست

به امید جشن آزادی و پیروزیتان که نوروز ما آنروز است

29/12/89



۱۳۸۸ اسفند ۲۸, جمعه

نوروز نو

نمی دانم چرا امسال صدای پای بهار را حس نمی کنم ، سبزه فروختن دست فروش بوی بهار نمی د هد


و دیگر یادآور عیدو شادی های عیدانه نیست .نمی دانم چرا؟ به هر صورت خندانی که می نگرم

دنیایی از غم در سیاهی چشمانش هویداست .نمی دانم چگونه سفره هفت سین را بیارایم آیا نباید؟

به جای سنبل شقایق بگذارم . نباید؟ به جای سکه گلوله بگذارم نباید؟ به جای سرکه همان سرکه

را می گذارم همدم روزهای گازو اشک است سرکه، نباید؟؟ به جای سیب سرخ، سرخ زبان را بگذارم

نباید ؟؟به جای سبزه لاله بکارم؟؟ بجای سما ق و سمنو چه؟؟ اشک مادر و خون خواهر چطور است؟؟

کدام تخم مرغ را با کدام رنگ رنگین کنم تا نشانه ی زایش و شادی باشد در سفره هفت سین امسال

کدام برنج و گندم را به برکت بر سفره بگذارم با این فراوانی گرسنگی هموطنانم کدام آینه

رادر شب چهار شنبه سور ی خریداری کنم به علامت روشنایی که آینه ها دیدم صاف و درخشان

در خیابانهای ایران.

عکس که را؟؟ به رسم شگون و قدردانی و یادبود کنار تاقچه بگذارم. عید دیدنی به کدام

خانه بروم؟؟به مزار زندگان ابدیم میهنم سهراب ، ندا، محسن، اشکان، کیانوش، اشکان،رامین، ـترانه

و.... آنهایی نامشان را فراموش کرده ام نه یادشان را که نقشه راهشان بر لو ح سینه ام کنده کاری

شده است. هفت سین باید برایم یاد آور روزهای خوش باشد اما نمی دانم روزهای خوش

کِی و چگونه از راه میرسد . آتش سبز سینه ام هنوز شعله ور است اما ظاهرا در سینه هایی

به زیر خروارها خاکستر آرام گرفته و برای بیداری محتاج تل هیزمی به بلندای البرز برای سوزاندن

هرچه بدی و ترس از دل ایرانیان از هر نژاد و و قوم و مذهب، همانگونه که آتش شد دلیل

پاکی سیاوش تا خاموش کند وروره ی پلیدان. آتش مهربان است پاکان را و بخشنده است گناه کاران

را تا آنجا که بدانند حد و اندازه نزدیکی باشعله هارا و می سوزاند نا پاکی را وچه بسیار

آدمیان که در آتش خود افروخته خویش سوختند و خاکستر شدند . می خواستم از شادی و عیدانه

بگویم اما حرف از آتش و سو ختن شد.بگذریم نوروز روز زنده شدن است برای طبیعت نیمه جان

و نو شدن دلهای کهنه ی زنگار گرفته اما با غم یاران چه کنم با کابوس گلوله ها و رقص ارابه ها

چه کنم با غم دیدگان نگران مادران به در زندانها ی ابلیس چه کنم

اما این روزها خبر آزادی نماد مبارزه، انسانیت، و مقاومت، سید اهل اوین

برای دلهای غم گرفته ی ما بهترین عیدی بود اما این دل آنچنان در چنگال غم گرفتار است

که بسیار تیز اب می خواهد تا پاک شود از جِرم غم و درد اما خدا عیدی خوبی داد به ما

تا شاید سنبل شادی جوانه زند در برهوت خشک سینه که شاید نوروز 89فصلی نو باشد

در سرنوشت ایران زمین، سرزمین پارسایان تا هر روز نوروز باشد مردمانش را

ودر جای جای خاک زر خیزش به مشام برسد عطری که مست کند کنجشگها را

عاشق کند هزار دستا ن را در باغ که بخواند آوازی دلنشین که خسته ام

خسته ام از از صدای آهن و گلوله .خسته ام از رقص شیطان

خسته اماز فریاد در گلو خفه شده ی مظلوم. خسته ام از صدای کودکان کار.

خسته ام از دیدن صورتها ی معصومانه ی دخترک زیبای سر هر چهارراه.

خسته ام از دیدن عرق شرم پدری در برابر فرزند. خسته ام از مردانگی لگد مال شده ی مردان

سرزمینم. خسته ام از زنانگی تاراج رفته ی زنان سرزمینم خسته ام از چشمان نگران مادران

سرزمینم

من نوروز می خواهم نه این عید ملا ل آور هرساله

من روزهای نو می خواهم. جمشید شاه از میراث تکراری چند هزار ساله ات خسته ام

من نورزوی نو می خواهم

21/12/88







باران

بخوان باران تر نم کن دوباره


بخوان باران ترانه پر شراره

بخوان باران وطن را غم گرفته

زمین و اسمان ماتم گرفته

بخوان باران یلان را خار کردند

به شهرم بزدلان را یار کردند

بخوان باران گلوله، جان، گرفته

یکی آن اسلحه با نان گرفته

بخوان باران به نام عشق و مستی

که من بیزارم از هر خود پرستی

بخوان باران به رقص آور زمین را

منور کن دل مام غمین را

بخوان باران سرودی آسمانی

به شهرم دِه نوید زندگانی

بخوان باران بزن تار و کمانچه

که بیزارم زِ آواز تپانچه

بخوان باران گلویم پر زداد است

شقایق چون خزان در دست باد است

بخوان باران کبوتر ،باز، گشته

به آهو قلب شیری راز گفته

بخوان باران مسلسل تیر بار است

مسلسل های باران مهر بار است

بخوان باران ز کوچه عاشقانرا

علی را با فرانک، همدلانرا

سیاوش با علی همراز و همراه

فرانک چشم در چشم و به یک راه

بخوان باران به نام، نام یزدان

بگو رستم چه می گوید به دستان

بگو باران که دستان راز میگفت

به رستم از من و همراز می گفت

بخوان بارا ن زکوی و برزن و خون

زلیلی دست در دستان مجنون

بخوان باران که دارا گشته شیدا

و سارا چشمِ خون درسوگ دارا

بخوان باران سراب حیله را شوی

به سیلابی برافکن دیو و مشکوی

بخوان باران ز عاشق بر سر دار

ز جانبازی و بند و تیر و رگبار

بخوان باران تن یاسی کبود است

سرای عاشقان همواره بود است

بخوان باران بخوان شعر رهایی

غزل های دل انگیز بهاری



" بخوان باران به نام ، نام الله"



۱۳۸۸ اسفند ۱۷, دوشنبه

زن

زن واژه ای متشکل از دوحرف اما به وسعت تمام بشریت موجودی که شریک جرم است


آدم را در گناهِ بیرون شدن انسان از بهشت،و همراه آدم در هبوط به بیابان خشک و لم یزرع

از ابتدای خلقت درخیر وشر همراه بوده است با مرد اما با سهمی همیشه کم از مرد،نمی دانم چرا گاهی

خدارا مرد می بینم،زن در دوره ای کوتاه هم حاکم جامعه شد دوران مادرشاهی اما این حکومت دوامی

نیافت و باز این مرد بود که با توجه به تواناییها و برتری هایی که لازمه جوامع بدوی بود قدرت را

بدست گرفت و این برتری ظاهری همچنان مداوم است وَ زَن همچنان در پی استیفای حقوق از دست

رفته اش می جنگد

زنی که حتی صاحب اموال خود نبود،زنی که گاهی صاحب کودک خود نبود کودکی که شیره

جانش را مکیده و ماهها در بطن او پرورش یافته است و زنی که گاه حتی صاحب خویش نبود

و مانند اموال خانه خرید و فروش می شد

وای که این چنین نگاهی به یک انسان چه حقیر است

چه حقیر است مردی که زن را به شکل ضعیفه ای حقیر در گوشه ی خانه ی می بیند

چه بیچاره مردیست که زن را مثال ماشین جوجه کشی در خانه می نگرد

چه بدبخت مردی که زنرا عروسکی رنگارنگ برای خوابیدن در بستر می خواهد

ولی آیا زنی که خودش را،شخصیتش را،مانند عرو سک خیمه شب بازی

می داند،برترازهمان مردان هوس باز کج اندیش کوته فکر است ایا زنی که

تمام هنرش عریانی و عشوه گری در برابر چشمان حریص مردان هوس باز است

با همان مرد دریک کفه ترازو نیست؟؟

زن ومرد باهم برابرند چه اگر بخواهند در لباس فاحشگان روز و شب باشند و چه بخواهند

انسانهای بزرگی باشند هیچ انسانی برانسان دیگری برتری ندارد

زن و مرد، سفید و سیاه

تن ادمی شریف است به شان آدمیت

نه همین لباس زیباست نشان آدمیت