۱۳۸۹ آبان ۱۵, شنبه

رام کوچولو و دوستان در سیزده آبان

وقتی رفتم مدرسه دیدم جلو  مدرسه چندتا اتوبوس پارکه که مارو ببره 13 ابان آغا ناضمم یه دونه از این بلند گو بوقیا
 گرفته دستش عین اسمال آقا سبزی فروش هوار هوار میکنه هی داد میزنه بچه ندو  بچه بیا اینور بچه برو اونور خلاصه جو
 گرفتتش فطیر ف محمود اسی ام  یکی یه دونه بازو بند بستن به بازوشون روش نوشته بود انتضامات منو برزو  علی و امیر حسینم
 واستاده بودیم یه گوشه حیاط اصلانم حوصله نداشتیم که یه دفعه سیاوش صدامون کرد گفت بچه ها بیاید پیش من  اگرم امروز
 می خواین دودره کنید بیاید اینجا تو بوفه پیش من قایم شید    گفتم داداش سیاوش مرسی اما  نمیشه   آغا ناضم گفته وای به حالتون
 اگه امروز از جلو چشم مندور شید بعد گفتم داداش سیاوش یه کاری بگم برام میکنی گفت چی کار  بعد یه مشت چوب پنبه که از تو
 وساءل با رامین برداشته بودم دادم بهش گفتم داداش سیاوش اینارو می ریزی تو قوری چایی   آغا تقی  یه نیگا به من کرد خندید
  • بعدشم گفت چه خبرته سه تا دونه اش کافیه بعد یه ذره فکر کرد گفت فک می کنم مثل اینکه شما وروجکا برین بهتره
 اما فقط مراقب خودتون باشین داداش کوچولو های من بعد گفت بچه ها اقا تقی داره براتون ساندویچ کالباس درست میکنه
 اون دبه رم که اونجا می بینید سس برا ساندویچه که یه دفعه علی چشماش برق زد گفت  آخ جون بعد  یه دفعه دمغ شد گفت
 حیف شد کاش یه چندتا از اون قرصا که وقتی  بی بی  یبوست می گیره می خوره میاوردم سیاوش  دست کشید رو سر علی
گفت غمت نباشه بیا اینم یه قوطی از اون قرصای بی بی فقط اول تو آب حل کن بعد  یواشکی بریز تو دبه ی سس
 علی رفت   قرصای بی بی رو ریخت تو سس که صدای آغا ناضم از پشت بلندگو بوقی اومد  زود باشید برید سوار اتوبو سا بشید
  رفتیم   سوار اتوبوس شدیم  البته قبل  از اینکه سوار بشیم یه دوتا میخ گنده گذاشتیم زیر لاستیکای عقب اتوبوس
بعد آغا ناضم سوار شد ،شروع کرد وراجی که امروز سیزده آبانه فلان بهمان البته بابا رامینم از سیزده ابان برام گفته
 واینکه چه اتفاقایی افتاده و  سال 56 و شهادت دانش اموزا اما این اغا ناضم  یه چیزای دیگه می گفت
 هی  سه تا مموت میگفت پنج تا رهبر معظم بعد یه دفعه اتوبوس راه افتاد  اونم که دستش به هیج جا بند نبود
 عین گونی خیار ولو شد  بعد تا اومد بشینه یه دفعه یه صدایی در اومد فک کنم یه نفر شیشکی کشید
     همینطور که داشتیم میرفتیم آغا ناضم بلند شد   یه سی دی گذاشت تو  دستگا ه که آهنگ انقلابی  بخونه
 یه دفعه دیدیم ساسی مانکن میگه" دافی شاپ بفرمایید آها گوش کن ساسی  مانکن " آغا ناضم  هول شده  میخواست
 سی دی رو در بیاره صدا شو زیاد کرد  اونم می خوند "بابا دافای شما همه بیبی فیسن "خلاصه   اقای راننده  سی دی
 رو خاموش کرد  دمت گرم سهراب تپل خیلی باحالی. آقا ناضم باز اومد بشینه که صدا  شیشکی اومد  بعد محکم زد پسه
 کله اسی گفت پسره بی ادب> مام اون ته اتوبوس دلمون  وگرفتیم از خنده ، به سهراب گفتم به بچه های خودی ندا بده
 یه موقع اگه ساندویچ  دادن سس شو نخورن دیگه رسیده بودیم وسطای اتوبان مدرس که یه دفعه  راننده گفت ماشین پنچر شده
      نمی دونم چرا  آغا ناضم از جاش تکون نخورد عین مجسمه رو صندلی نشسته بود به خودش فشار میاورد فک کنم
 با خودش دعواش شده شایدم یه نفر تو چاییش چوب پنبه ریخته آقای راننده رفت پنچری بگیره که آقا تقی  رفت پیشه
 آغا ناضم گفت حالا ماشین واستاده ساندویچارو بدیم همینجا به بچه ها آغا ناضمم گفت خودت هر کار دوس داری بکن
 ساندویچارو پخش کرد اَه  این که به همه ساندویچا سس زده  به جز چند نفر بقیه ساندویچ نخوردن  گفتن بعدا می خوریم
  آقای راننده پنچری رو گرفت گفت بریم  حالا اینم برا ما زرنگ شد سه سوته پنچری میگیره  ، ماشین راه افتاد رسیدیم
  نزدیک همونجایی که  اون اقاهه گلو خودشو پاره میکرد بالا نیسان هی شعار میداد آغا ناضم مارو به صف کرد بعد یه سری بنر و
پوستر داد دست بچه ها  بعد گفت بریم  یه جوری راه می فت انگار پاهاشو با یه چیزی بستن  کم کم رسیدیم  جلوی سفارت
 اونجا یه یاروئه که نمی دونم کی بود هی از نظم نوین جهانی و مدیریت جهان واینا حرف زد من که نفهمیدم چی گفت
 یه نیم ساعتی که گذشت دیدم محمود و اسی که به جا یه ساندویچ دوتا خورده بودن  رفتن به  آقا تقی گفت دستشوی کجاست
  به قو ل  مامانی کاه از خودت نی کاهدون که مال خودته   یه دفعه دیدم اغای بازجونسبم دلشو گرفته دنبال مستراح میگرده
 داشتیم از خنده روده بر می شدیم اما الان نوبت پروژه ی موش بود با امیر حسین و علی برزو و سهراب رفتیم سمت
 قسمت خواهران بعد چندتا موش که همراه مون آورده بودیم  ول کردیم وسط دخترا  یکی از دخترا جیغ زد موشششششششششش
 بعد همه یه طرف فرار می کردن  انقده باحال بود اون که اون بالا بود میگفت آرامش خودتونو حفظ کنید تمام اینها نقشه های
 استکبار جهانی است برای  نابودی اسلام یه دفعه دیدیم از سمت دبیرستانیا   یه دسته کبوتر سبز رفتن رو هوا
  از  آسمون یه عالمه ربان سبز اومد  پایین  خلاصه یه بلبشویی بود   مام راحت داشتیم یه گوشه برا خودمون اب میوه می خوردیم
 که آغا ناضم اومد گفت  بچه ها دیگه بریم مراسم تموم شد منم مدرسه کار دارم  بعد وقتی رفتیم سوار اتوبوس شیم
 دیدیم رو تمام اتوبوسا شکله وی کشیدن
  اینم از اولین سیزده آبان من
 دیگه برم ناهار بخورم که مردم از گشنگی



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر