۱۳۸۹ آبان ۱۱, سه‌شنبه

جاده تاریکی

کفش و عصای آهنینم، آنِ تو

سنگینی آهن قدمهایم را کند میکند

جاده ای طولانی است در برابرم

... جاده ای پر پیچ پر از دره های ژرف

چرا غ های جاده را از بیخ کنده اند

در شهر دار ها بر پا میدارند

دار هایی استوار ،دارهایی پر از ترس مرگ

جلادهایی با لباسهای آهنین

کنار در کنارهم، تنگ تنگ

آه چه تاریک است جاده

وچشم من بی قرار

چشمِ بی قرارِ من پی نور

پی آنکه آید سرِ قرار

با هر قدم تنه ام باتنه ای آشنا میشود

وای چقدر چشم بی قرار

در پی یک راه برای ماندن نه از برای فرار

در میان جاده ی تاریک صدای لشکری پیچیده

تاریکی چنان در چشم فرو رفته

که گوش باور نکند هرچه شنیده

و دستان خالی از سلاح پی یک سلاح

کفش وعصای آهنینم ،آنِ تو

چه سبکبالم بی خُودو چهار آیینه و تیغِ آهنین

شاید پرواز راه چاره است

نه .......

که آسمان شهر نیز در تور قیرگون خدای تاریکیست

پس چکاوک خوش الحان قصه ها بالهایت برای خودت

من پی نور آمده ام

که حکمران همه چراغها به تاراج برده است

صدای دخترکی کور از کنار جاده می آید

آی شمع دارم شمع ِ پرنور دارم

گوشها کورتر از چشمهای دخترک کور

چشمهایم نور می خواهد شمع می خواهم

سلام دختر شمع فروش

سلام پسرک بی قرار نور

شمع نور میخواهی برای چه

شمع نور گران است برای تو

هر که نور فروش است گرا ن فروشد

مشتری خواهد همچو پروانه که جان فروشد

پس من خریدارم

عصاو کفش آهنین وا نهادم

یک دلِ خون دارم، آنِ تو

شمعهایت همه برای من

برای هر مسافر شهر نور ،یکی ..... و جان من آنِ تو

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر