۱۳۸۸ آبان ۱۵, جمعه

يادداشت يك دوست


ساعت 10:30روز 13آبان88 عرض خيابان كريمخان را بسيار متمدنانه طي ميكنم
كه ناگهان دست سگي هار به سينه ام كوبيده مي شود و صدايي با تحكم ميگويد
وايسا ببينم وكوبيده شدن ضربه ديگر به سينه ام ودستي با دستبندي پلاستيكي در دست
منتظرومن مانند گربه اي دست آموز آرام در ميان سگان وحشي، ناگهان غريدم كنارشان
زده و تلاش برا ي رهايي هرچه ميكردند به دست آوردنم سخت بود اما چه سود
كه پلنگي تنها باشي در ميان انبوه كفتاران دست بسته به دستبند پلاستيكي برنده
پليورم را به سرم كشيدند و سوار بر ترك موتوري به طرف كجا ،نميدانم .مي گويم
الا بذكرالله تطمئن القلوب،ذكر ميگيرم الله الله الله... كسي كه پشت من نشسته
ميپرسد چي ميگي بچه (...)و تو سري محكمي ميخورم ،آنقدر ميگويم تا
خسته ميشود ميگويد هرچي ميخواي بنال والعصر ميخوانم موتور وارد كوچه باريكي
ميشود آنكه بر ترك موتور نشسته. ميگويد تحويل بگير دعا معا قران خوند كتك
مرا درميان فاصله اي تنگ ميان دو ماشين مي نشانند،من كه چندان هيكل بزرگي ندارم به سختي
مي نشينم باز ذكر ميگيرم ان الله مع الصابرين و هرچه از خدا و قران در ذهن دارم
و هربار مانند توپ فوتبال لگد جانانه اي نصيبم ميشود
صدايي به گوشم ميرسد اين ماشين كجاست ؟كي رفته؟ خب اين بچه (...) رم ميدادين
ببره ديگه
چندان نگران خودم نيستم تمام نگرانيم مادرم است مادري كه برايش عطاي دانشگاه
را به لقايش بخشيدم مادرم با چشمان نگران درانتظار است مانند تمام مادران سرزمينم
توذهنم به كهريزك و اوين وچندجاي ديگه فكر ميكنم يعني كجا مي برن منو اوين
بهتره به خونه نزديكتره يك مقداربا كهريزك مشكل دارم :).ذهنم و براي هر اتفاقي
آماده مي كنم كتك، شكنجه ،مرگ، حتي تجاوز، چرا دروغ ترسيده بودم:( اما وقتي سوار قطار آزادي
شده اي بايد پول بليط قطار را بدهي و از ايستگاههاي سخت نترسي.دراين بين باز هركه از كنارم
رد ميشود و صداي زمزمه وار مرا مي شنود نائل به فيض شده لگدي نثارم
مي كند پهلو هايم درد مي كند نفس كشيدنم سخت شده زنوانم ذق ذق مي كند
بدنم خواب رفته فكر كنم دوساعتي هست كه اينجايم اما چه ميكنه اين ذكر الله
قلبم آروم آرومه مثل درياي بي موج، ماشيني كه جلوي من پارك شده بود روشن
شد يك تويوتاي دوكابين پر از سپرو كلاه خود و باتوم و... اينهارا از منافذ پليورم ديدم
جلوي در ايستادم با يك لگد به داخل ماشين پرتاب شدم باز دارند به فيض نائل ميشوند
واين بار مشت است ناگهان صدايي از ميانشان ميگويد
بسه ديگه كشتينش
ومن در ته دلم خوشحال مي شوم كه هنوز دربين طيف دوستان قديميم ذره اي
انسانيت پيدا ميشودو پرسش او از بقيه كسي اينجا چاقو داره يكي دست اينو واكنه
سرم زير صندلي و دستهايم به سمت آسمان كشيده شدن شي مانند كليد را بردستبند
احساس ميكنم تيزي دست بند به گوشتم فرو مي رود ولي هنوز صدايي از من
بيرون نمي آيد دستهايم را باز ميكند پليور را از سرم به پايين مي كشد بوسه اي
بر سرم ميزند وميگويد حلال كن آزادي برو، باورش برايم سخت است
(خدا رابايد باور كرد)
مرا تا سر خيابان همراهي ميكند
دربين راه به او ميگويم من هم مثل تو مسلمانم من هم شيعه ام اما مرام شيعه اين نيست مگر
با حلال كردن من از گناه شما كم ميشود ميگويد ببخش ومن لبخند تلخي ميزنم
وقتي كه به خانه رسيدم وآرامش با بازگشت من به چشمان طوفاني مادرم باز گشت
فهميدم خدا چه لطفي به مادرم كرده است
" به اميد آزادي ميهنم"

ن.آشتياني 13آبان 1388

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر